|
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:5 :: نويسنده : mahtabi22
ساعت ده صبح بود که سیاوش وارد مطب شد و یک راست به سمت منشی جوان رفت: -سلام خانم، می خوام با خانم.....صحبت کنم -سلام، وقت قبلی داشتین؟ -نخیر، اما کارم خیلی ضروریه -باید منتظر بشینین -چقدر؟ -یکی دو ساعت -چه خبره خانم؟ یکی دو ساعت زیاده، من باید الان ببینمشون، کارم خیلی مهمه -خوب، سعی می کنم تا یه ساعت دیگه بفرستمتون برین داخل و سیاوش صبر کرد و صبر کرد..... ............ سیاوش رو به روی روانشناس روی مبل نشست و به او چشم دوخت. روانشناس هم او را شناخت و برخورد هفته ی قبل در خاطرش زنده شد، اما به روی خودش نیاورد. سیاوش نمی دانشت از کجا شروع کند. اصلا چه بگوید؟ بگوید خانم حق با شما بود؟ نه این را که اصلا نخواهد گفت، در آن صورت، روانشناس او را دست می اندازد. بگوید خانم بابت رفتار دفعه ی قبل، معذرت می خواهم؟ نه، این را هم نخواهد گفت، اگر بگوید، روانشناس با لبخند پیروزمندانه به او نگاه می کند. پس چه می گفت؟ صدای روانشناس را شنید: -خوش اومدین آقای بخشنده، چه کمکی از دست من بر میاد؟ سیاوش آب دهانش را قورت داد و بعد از چند ثانیه مکث، در نهایت شروع به صحبت کرد: -خانم من مشکلم بیشتر شده، آخرین بار کی اومده بودم پیش شما؟ هفته ی پیش بود دیگه، خانم باورتون نمیشه اگه بگم چی شده. اول یه چیزی، شما که منو مقصر نمی دونین؟ -من که هنوز نمی دونم چی شده آقای بخشنده، در ثانی من در مقام قضاوت نیستم، راحت حرفتونو بزنین -خانم، خانم.... سیاوش انگشتان دستش را در هم فرو برد -خانم بنفشه می خواست بیاد تو تختخواب من، به روح بابام من کاری نکرده بودم، من خواب بودم، به کی براتون قسم بخورم؟ -آروم باشین، نفس عمیق بکشین تا بتونیم با همفکری مشکلو حل کنیم -خانم من دیروز خوابیده بودم تو تختم، بنفشه داشت میومد توی تخت من، خانم من از دیروز تا الان تو شوکم -قبلا هم این اتفاق افتاده بود؟ -قبلا نه؟ ولی خوب چرا، یکی دوباری بهم گفته بود که می خواد منو ببوسه، یه بار هم شونه ی منو بوسید، خانم شما باور می کنی که من نمی خواستم به این بچه....این بچه..... سیاوش نتوانست ادامه دهد، -شما چرا اینقدر نگرانین، آروم باشین -خانم عمه اش چند روز پیش به من زنگ زد، هر چی دلش خواست به من گفت، گفت من واسه این بچه خیالاتی دارم، اگه بنفشه بخواد به عمه اش جریانو بگه شما فکر می کنین عمه طرف منو می گیره؟ خانم اینجا یه شهر کوچیکه، فردا عمه بیاد در خونه ی من، آبرو ریزی میشه، این که دیگه یه دختر سی ساله نیست من بگم عقل داشته، این یه بچه است، همش دوازده سالشه، به من بگین من چی کار کنم؟ -خیل خوب آروم باشین، یکی یکی به مشکلات برسیم -خانم، من خیلی کارا تو زندگیم کردم اما دوتا کارو اصلا انجام ندادم یکی مصرف مواد بود اون یکی هم همین کارا دیگه، همینا که میرن سمت بچه ها، همین نظر سو نسبت به بچه ها، خانم باور کن من می خواستم به این بچه کمک کنم، اصلا خود شما گفتی نیت من خیر بوده، مگه نگفتین؟ روانشناس بدر تایید گفته های سیاوش، سری تکان داد. سیاوش چند لحظه به کف اطاق خیره شد، برای گفتن حرفی، دو دل بود. بالاخره، دل به دریا زد -خانم -بله؟ -خانم، حق با شما بود، من عذر می خوام بابت رفتار هفته ی گذشته ام روانشناس لبخند زد. -ایرادی نداره، مهم اینه که الان می خواین مشکلو حل کنیم -خانم من چی کار کنم؟ -گفتم که ما باید اولویت بندی کنیم، در حال حاضر مشکل اصلی رابطه ی عاطفی بنفشه با شماست و بعد نحوه ی رفتار پدرش سیاوش به میان حرف روانشناس پرید و از اتفاقاتی که در این هفته افتاده بود برایش توضیح داد. از جر و بحثش با پدر بزرگ و مادر بزرگ بنفشه و جر و بحثش با شهناز و شایان..... روانشناس شروع به صحبت کرد: -آقای بخشنده به طور کلی بهتون می گم چی کار کنین، و بعد جرئیاتو براتون می گم، شما باید الان بدونین با بنفشه چه رفتاری کنین در برابر ابراز احساسات این بچه چی بگین، و چطور کم کم ازش فاصله بگیرین، بعد پدر بنفشه باید برای مشاوره بیاد اینجا تا در مورد نحوه ی رفتارش باهاش صحبت کنم، اصلا مسائل رو از زبون اون بشنوم، و در نهایت خود بنفشه است که می خوام ببینشم -یعنی شایان و بنفشه بیان اینجا؟ -بله، باید بیان اینجا -باشه خانم، باهاشون حرف می زنم -خوب حالا برسیم به جزئیات، اونم اینه که کم کم باید از این بچه فاصله بگیرین -خانم این بچه خیلی بدبخته، اگه ازش فاصله بگیرم دوباره میشه همون بنفشه ی قبلی -محیطو کنترل می کنیم، به کمک خود شما، به کمک پدرش، البته اگه هر دو نفر همکاری کنین -نمی دونم پدرش همکاری می کنه یا نه -ما تلاشمونو می کنیم، اگر پدر همکاری نکرد، راه های دیگه رو امتحان می کنیم سیاوش بعد از شنیدن این حرف، سرش را پایین انداخت. آیا روانشناس می توانست به او کمک کند؟ واقعا می توانست؟ ............. روانشناس رو به سیاوش کرد: -آقای بخشنده، احساست نسبت به بنفشه چیه؟ سیاوش جا خورد، چه سوال غافلگیرانه ای، احساس او نسبت به بنفشه.... هوممممم..... -خوب دلم براش می سوزه، خوب چیز، خوب می دونین، دوسش دارم -چرا دوسش داری؟ -ای بابا، چه سوالایی، خوب، خوب کارهاش خنده داره، یعنی با نمکه، اگه بدونین چقدر سر به سر من می ذارهف یه حرفهایی می زنه آدم از خنده ریسه میره، اما در کنارش دلم براش می سوزه، بخدا من اگه یه دختر مثه بنفشه داشتم، جونمو براش می دادم -بنفشه می دونه که دوسش دارین؟ -خوب آره، ازم می پرسه که دوسش دارم منم می گم آره -فقط همین؟ -آره دیگه، پس چی باید بگم؟ روانشناس سری تکان داد و گفت: -حرفهای شما در مورد احساساتتون به بنفشه، ناقصه، برای همین دچار این مشکل شدین، خوب حالا می گم چی کار کنین، ببین آقای بخشنده وقتی بنفشه از علاقه اش به شما می گه، تنها کاری که شما می کنین اینه که یا تعجب می کنی و یه کلمه می گی آره یا عصبی میشیو داد و فریاد می کنی، متاسفانه شما این علاقه رو هدایت نمی کنی، وقتی بنفشه می گه دوسم داری، باید بگی آره بنفشه اگه یه دختر داشتم دلم می خواست مثه تو بود، یا بگی تو یه دختر خانم خوبی که هر آدم عاقلی بچه های خوب و گلو دوست داره، منم مثه آدم های عاقل تورو دوست دارم، اما شما چی می گی؟ می گی آره دوست دارم، همین، بچه ها خیلی راحت تحت تاثیر حرفامون قرار می گیرن، بازی با کلمات شما ضعیفه، گذشته از اون بنفشه مدام برای هر چیزی به شما زنگ می زنه از هر سه چهارتا تماس، یکی رو جواب نده، کم کم بنفشه رو سوق بده به سمت کسی که بتونه پای درد دل این بچه بشینه -مثلا کی؟ -تو خونواده ی بنفشه کی از همه عاقلتره؟ کی به نسبت بقیه بهتره؟ سیاوش با خود فکر کرد که چه کسی عاقلتر است؟ هیچ کس، کسی در آن خانواده عاقل نبود... -هیچ کی، نه، شهناز، خواهر شایان به نسبت بقیه بهتره -خوب پس لازمه شهناز خانم هم تشریف بیارن اینجا، یه سری از همکاری ها باید توسط ایشون صورت بگیره -من نمی تونم به تنهایی کاری کنم؟ -اشکال کار اینجاست، شما فکر می کنی باید همه کاره باشی، باید همه ی مشکلاتو یه تنه حل کنی، واسه همین یه شمشیر برداشتی رفتی به جنگ اطرافیان بنفشه -خانم باید می رفتم، اونا خیلی راحت خودشونو کشیدن کنار، پس تکلیف این بچه جیه؟ -گوش کنین، اینکه کسی مسئولیت این بچه رو قبول نمی کنه خیلی بده، اما کار شما هم بده که با مردم جر و بحث می کنین، اونها الان زخم خورده هستند، ناخواسته با این کارتون کینه ی اونا رو شدیدتر می کنین، کمک شما باید به صورت پیشنهاد باشه، شما اصرار داری که اونا حرفتونو گوش کنن، هرچند حرف شما درست باشه، شما که نباید با مردم بجنگی، این که نشد کمک -پس نباید می رفتم در خونه؟ -خوب رفتن کار خوبی بود، اما توهین کردن اصلا درست نبود، شما باید می گفتی خانم، آقا نوه ی شما این وضعیتو داره من وظیفه ام بود به شما بگم، خداحافظ -خوب اگه قبول نمی کردن چی؟ -باید دنبال راه بعدی می گشتین، اما شما عصبی میشی و توهین می کنی -آهان سیاوش اینبار آهان را کش دار ادا نکرد، گویی کم کم روی حرفهای روانشناس، عاقلانه فکر می کرد... روانشناس ادامه داد: -مورد بعدی کادو خریدن شماست، من یه سوال دارم، اگه بنفشه دختر خودت بود برای اون رژ لب می خریدی؟ اونم تو اون سن کم؟ هرچیزی مقطع سنی داره، شرایط فرهنگیو محیطی داره، ممکنه تو فلان محیط و تو فلان شرایط هیچ ایرادی نداشته باشه که ما برای یه دختربچه ی دوازده ساله رژ لب بخریم، اما حالا تحت این شرایط خاص بنفشه که بزرگتری بالای سر بچه نیست، این کار یعنی چی؟ -خانم اگه نمی خریدم، عقده ای می شد، دلم سوخت -آقای بخشنده، ما همیشه نمی تونیم همه ی اون چیزهایی رو که می خوایم، داشته باشیم، شما مگه همه چیزو با هم دارین یا داشتین؟ نه شما هم کمبودهایی دارین، کاستی هایی دارین، اصلا زندگی پر از کمی و کاستیه، اگه همه چیز در اختیار من باشه که فردا جلوی مشکلات نمی تونم دووم بیارم، چون ناکامی رو تجربه نکردم سیاوش خودش را روی مبل جا به جا کرد: -خانم اگه من هم نمی خریدم، خودش با پول توجیبیش می خرید -اولا من گمون نمی کنم تو فروشگاه های لوازم آرایشی، به یه دخترکی با اون توصیفی که شما کردین که خیلی ریزه اندامه و بچه سال نشون می ده، رژ لب بفروشن، ثانیا گیریم حق با شما باشه و خودش می خرید، اون موقع دیگه این اشتباه متوجه ی شما نبود، دیگه من نمی گفتم شما اشتباه کردی، خود این بچه با توجه به مقتضای سنش مقصر بود و بعد ما باید با دلیل قانع کننده اونو متوجه می کردیم که الان وقت رژ لب زدن نیست، اما الان شما خودت این وسیله رو در اختیارش گذاشتی، اون بچه فکر کرده باید برای شما رژ لب بزنه، چون شما خوشت میاد سیاوش مثل اسپند روی آتش شد: -من خوشم بیاد؟ بیخود فکر کرده واسه چی.... -آقا آروم باش، بازم که عصبی شدی سیاوش زبان به دهان گرفت و با نا امیدی به روانشناس نگاه کرد. در دلش گفت که خوش به حال روانشناس که اینقدر آرام و خونسرد است، باید هم آرام و خونسرد باشد، این که مشکل او نبود مشکل سیاوش بدبخت بود... سیاوش به پشتی مبل تکیه زد و سرش را از روی ناتوانی تکان داد. -یکی دیگه از کارهای اشتباه شما اینه که برای هر رفتار بنفشه، یه راهکاری پیدا کنی این اشتباهه سیاوش دوباره صاف نشست: -یعنی چی؟ -یادمه هفته ی پیش از ابروهاش می گفتین و اینکه خرابش کرده بود، شما نباید مداد تتو می خریدی و ابروهاشو درست می کردی -پس چی کار می کردم؟ -وقتی ما اشتباه می کنیم باید تاوانشو پس بدیم، بنفشه نباید ابروهاشو با تیغ می زد، تاوانش هم اخراج موقت از مدرسه ست -خوب اون که اخراج شد -اما برای چند روز شما خرابکاریشو جبران کردی، ما باید یاد بگیریم هر کار بدی یه جبرانی داری، باید پای اشتباهی که کردیم بمونیم، در غیر این صورت هیچ وقت نمی فهمیم که اشتباه نکنیم، شما هم سن بنفشه بودی اشتباه نمی کردی؟ بابت اون اشتباه تاوان نمی دادی؟ همه ی ما همین جوریم، شما نباید به خاطر وضعیت این بچه اشتباهاتشم لا پوشونی کنی، اینا دو تا چیز مجزاست، تحت هر شرایطی ما باید بدونیم اشتباه، اشتباه ست سیاوش دوباره به پشتی صندلی تکیه داد، دیگر نمی دانست چه بگوید، با خود فکر کرد که چون پدر نبود این اشتباهات از او سر زده بود، یا چون روانشناس نبود؟ سیاوش به دلیل دلسوزی دچار این اشتباهات شده بود.... به دلیل دلسوزی..... ............. نظرات شما عزیزان:
|